معینمعین، تا این لحظه: 14 سال و 7 ماه و 30 روز سن داره

باران رحمت الهی زندگي ام البنین و رضا

ازدواج دایی جوون

  پیوندتون مبارک اعظم خانوم و دایی محمدرضا , خیلی خوشحالیم از این ازدواج آسمونی انشاا... خوشبخت و عاقبت بخیر بشین و همیشه توی زندگیتون پیروز و سربلند باشین و به مدارج بالا توی زندگیتون برسین از جمله خونه قشنگ , ماشین آخرین سیستم , بهترین کار و بهترین ها دوستتون داریم مواظب خودتون باشین و نگذارین هیچوقت زندگیتون تیره و تار بشه ...
28 آبان 1390

عید غدیر مبارک

نازد به خودش خدا که حیدر دارد / دریای فضائلی مطهر دارد همتای علی نخواهد آمد والله / صد بار اگر کعبه ترک بردارد عید بر همگی دوستان و نی نی وبلاگ ها مبارک باشه الان که دارم این خاطرات رو می نویسم آقا معین خوابه و من تونستم تا وبلاگش رو به روز کنم , عمو مهدی و طاهره خانوم ما رو امشب دعوت کردن , منتظرم تا عزیز دلم بیدار بشه تا بریم اونجا انشاا... این عید برای همه دوستان و معین کوچولوی من و خانواده هامون پر برکت باشه روز مـحـشــر پـرسـیـد ز مـن رب جـلــــــــی گفت تو غـرق گنـاهی؟ گفتمش یـا رب بلی گفت پس آتش نمیـگیرد چـرا جـسم و تنـت گفتمش چون حـک نمودم روی قلبم یا علی ...
23 آبان 1390

شیرینکاریهای معین کوچولو

عزیزدلم جدیداً خیلی حرف می زنه , حسابی لذت می برم از حرف زدنهاش , هنوز به اتوبوس میگه اتوسوب , چند روز پیش باهم با اتوبوس رفتیم تقی آباد تا گوشی موبایل بخرم هر چی اتوبوس میومد پر بود همش میگفت بازم پره , بالاخره سوار شدیم وقتی رسیدیم اونجا پله برقی بود باورتون نمیشه شش بار رفتیم بالا و اومدیم پایین از بس که دوست داشت خیلی شیطونی می کرد و به همه شیشه های مغازه دست می زد هر چی بهش می گفتم گوش نمیداد واسش یک کتاب ناز به اسم قل و قل و قل , قلقلی خریدم خیلی خوشحال شد تا اینکه باباش اومد و با هم رفتیم و موبایلها رو دیدیم ولی هنوز نخریدم آخه من خیلی سخت انتخاب می کنم عزیز دلم به دستمال کاغذی میگه دمپال کاگذی عزیز دلم به خداحافظ می گه حافظا ...
22 آبان 1390

تولد عمو حسین ( بابای نانی )

    عمو حسین تولدتون مبارک   خداي اطلسي ها با تو باشد پناه بي کسي ها با تو باشد تمام لحظه هاي خوب يک عمر به جز دلواپسي ها با تو باشد .   گل غنچه کرد و غنچه شکفت و خداوند در بهترين روز تاريخ ( یعنی دهم آبان ماه ) زيباترين هديه اش ( عمو حسین ) را به ما داد.   داره بارون مياد  خوب که نگاه کردیم. . . . هوا که ابري نبود... .اون فرشته ها هستن که دارن گريه ميکنن...... آخه يکي ازشون کم شده   راستی الان که دارم اینو می نویسم تولد دو سال و دو ماهگی , عزیز دلمم هست الان ١٠ دقیقه ازش گذشته دوستت دارم فسقلی مامان ...
10 آبان 1390

شعرهای معین کوچولو

معین کوچولو تازگی شعرهای بازیهایی که با هم می کنیم رو یاد گرفته و می خونه مثل عمو زنجیر باف ............... بله ,‌ زنجیر منو بافتی ......... بله پشت کوه انداختی ......... بله , از اینجا به بعد رو قاطی پاطی میکنه و آخرش میگه باصدای چی ........ قولی قو   تاب تاب عباسی , خدا معینو نندازی اگه می خوای بندازی , بغل بابا بندازی   این پسره ... اینجا نشسته .... گریه میکنه ....... زاری میکنه ..... از برای من ..... یکی رو بزن    الهی قربون اون شعر خوندنت بشم , عاشقتم عزیزم ,                   &nbs...
10 آبان 1390

مریض شدن معین کوچولو

معین کوچولوی ما روز دوشنبه یه کم سرماخورده بود بردمش دکتر و آقای دکتر به معین دارو داد ولی صبح چهارشنبه ساعت شش صبح , معین کوچولو , توی خواب حالش بهم خورد و تا ساعت دوازده و نیم هر چی میخورد حالش بهم می خورد که دوباره بردمش دکتر و آقای دکتر گفت این ویروس جدیده و الان همه بچه های هم سن معین این بیماری رو می گیرن و تا شب هر چی می خورد حالش بد می شد تا اینکه شب بردیمش آمپول زدیم و روز جمعه هم تقریبا اینطور بود که تا آخر شب بهتر شد و مریضی اش تا روز یکشنبه ادامه داشت و حسابی بهونه گیر شده بود که دیگه از یکشنبه به بعد بهتر شد ولی عزیز دلم حسابی لاغر شد یه بار هم داشت با موبایل من بازی می کرد که حالش خراب شد و باعث شد موبایلم بسوزه...
9 آبان 1390

معین کوچولو و زیارت عاشورا

روز یک شنبه بابا رضا رفت پیش بیج بیج مرتضی تا موهاش رو کوتاه کنه از اونجا با آقاجون رفتیم پیش هیئت امنای مسجد تا یه صورتجلسه رو امضا کنن , دایی محمد بهش دو تا بادکنک بزرگ داد ,‌آقای شهابی بهش یه ویفر داد و حسابی به معین خوش گذشت بعدش رفتیم زیارت عاشورا خونه یکی از اعضای حسینیه , معین کوچولو خیلی بهش خوش گذشت آخه همش کتاب دعا ها رو پخش می کرد بعدش که تموم شد همه رو جمع کرد و حسابی بازی کرد و خیلی خوشحال بود , یه عالمه نی نی بود و به اونها نگاه می کرد , آخر شب که به خونه اومدیم ,‌اینقدر خسته بود که توی راه خوابید    ولی صبح که می خواستم بزارمش خونه آقاجون , بیدار شد و حسابی گریه کرد که نرو سرکار , منو ببر خ...
9 آبان 1390

اومدن خاله زهرا و خاله فاطمه

روز چهارشنبه وقتی سرکار بودم خاله زهرا پیام داد که امروز من عازم مشهد هستم حسابی خوشحال شدم  بعدازظهر به خاله زهرا پیام دادم که کی میاین گفت ساعت پنج پرواز داریم , بابا رضا رفت دنبال خاله زهرا و خاله فاطمه , خوش اومدین خاله ها ولی اونا شب رو توی هتل بودن و فرداش اومدن خونه ما ,‌ خیلی خوش گذشت ناهار خوردیم و بعدش رفتیم طرقبه و اونجا بستنی خوردیم و بعدش رفتیم حرم امام رضا و شهادت امام جواد را به امام رضا تسلیت گفتیم  و بعدش لحظه خداحافظی بود و اونا رو به فرودگاه بردیم و کلی معین برای خاله هاش گریه کرد ,‌بعدش اومدیم خونه و شام خوردیم و یه کم بازی کردیم بعد خوابیدیم خاله جونها دوستتون داریم...
9 آبان 1390

نقاشی معین کوچولو و حرف زدنهاش

پنجشنبه با معين رفتيم اتوبوس سواري و واسش اسباب بازي خريديم يك كاميون بزرگ و يك اتوبوس قشنگ . معين كوچولو به اتوبوس ميگه ، اتوسوب تازه به  كلمه : از اين ور  ميگه اَوي زَر از سلام خیلی خوشش میاد و در طول روز خيلي سلام مي كنه با اسباب بازيهاش كه بازي ميكنه تا ترمز ميگيره ميگه بچه ها سلام ، از بيرون كه مياد تو خونه ميگه سلام خونه . كلمات رو خيلي قشنگ ميگه ... دیروزکه من از سرکار اومدم ، معين خونه عمو مهدي بود و گفت با طاهره خانوم کلی نقاشی کشيدم ، شب كه خونه بوديم هنوز تو حس نقاشي كشيدن بود و يك نقاشي قشنگ كشيد منم اونو چسبوندم روي ديوار مرسي عزيز دلم ، چه نقاشي قشنگي كشيدي ...
3 آبان 1390

عكس هاي قديمي

گوشي بابا رو نگاه مي كردم كه ديدم چه همه از معين توش عكس داره بعضي هاش رو برداشتم تا توي وبلاگش بزارم هنوز نتونستم همش رو بردارم حالا كم كم عكس هاش رو ميارم . عكس هاي روز عيد فطر در بجنورد معين كنار سامان جون نشسته   معين و محمدجواد در سرزمين عجايب   داره تمرين ميكنه روي يك پاش بايسته   عموقاسم و آقاجون اينا اومده بودن خونه ما   شيرين كاريهاي معين كوچولو    معين و بابايي در روز عاشورا كنار نخل   ...
2 آبان 1390
1